به گزارش فرهنگ امروز به نقل از ایبنا؛ خوانندگانی که شعر امریکایی را از نزدیک دنبال میکنند در دهه ۱۹۷۰ متوجه لوییز گلیک شدند. باقی دنیای ادبی از اینکه او هفته گذشته برنده جایزه نوبل شد تعجب کردند. و این عجیب نیست. او نه موضوع روز است و نه در سطح بینالملل تاثیرگذار؛ مثل بزرگسالانِ غمگینتر اما عاقلتر که کارهای بعدیاش را پر میکنند، میتواند نیت خود را پنهان نگه دارد و عقب بکشد. این رَویه برای او نه تنها به محدودیت نمیانجامد بلکه شرط موفقیت او در طول یک عمر کار جدی، اغلب مختصر، دروننگرانه، اضطرابآور و گاه نشاطبخش است. مثل تمام نویسندگانی که استعداد و توانایی او را دارند، گلیک نیز تناقضاتی در خود پنهان دارد. ۱۲ مجموعه شعر و دو دفتر شعرش را برای اولین بار که بخوانید شاید همگی به نظر یکدست و یکجور بیایند. اما وقتی دوباره بخوانید اختلافات و تقسیمبندیها آشکار میشود: او گفته سعی میکند تغییر کند تا خودش را به چالش بکشد و حتا با هر کتاب جدید در جهت معکوس حرکت کند. اگر به اندازه کافی عمیق شوید میتوانید ببینید چقدر حق با اوست.
از اول شروع نکنید؛ «فرزند ارشد» (۱۹۶۹) یک اثر کارآموزی بود. در عوض به شعرهای «خانهای در مارشلند» (۱۹۷۵) و آثار بعد از آن نگاه کنید. این قطعههای به ظرافت مختصر و موجز، زنان یا دخترانی را به تصویر کشیده که به دنبال قطعیت و ثبات در دنیایی هستند که تنها حقایق پایدارش ناگوار است. نسخه گلیک از گرتل، بعد از فرار از دست جادوگر، نمیتواند از به تصویر کشیدن اجاقی که برادرش در آن تقریبا مرد، دست بکشد: او احساس میکند گویی برادرش را نجات نداده است. شعری به نام «این هم لباسهای سیاهم» اینطور آغاز میشود: «فکر میکنم حالا بهتر است هیچکس را دوست نداشته باشم / تا اینکه تو را دوست داشته باشم.»
کارهای اولیه گلیک همیشه چنین یاسآور نبود، اما او در آثارش به جای چیدن جزئیات زندگی خودش، به توصیف بسیاری از آدمها، بسیاری از خانوادههای مشکلدار و بسیاری از انتخابهای دشوار بزرگسالان نزدیک شد. «پیروزی آشیل» (۱۹۸۵) گنجینه او از افسانهها و مناظر، گزین گویهها و بینشها را بدون کاستن از اندوهشان بزرگتر کرد: چشماندازی رویایی از پرتقالهای چیدهشده در یک بازار که ظاهرا پناهگاهی برای یک دختر تنهاست اینطور خاتمه مییابد: «پس آرام گرفت: میتوانستم آنجا کودکیای داشته باشم. / که معنایش همیشه تنهایی بود.»
پدر گلیک در اختراع تیغ موکتبُر اکس-اکتو سهم داشت که اغلب برای ساختن کارهای دستی از آن استفاده میشد، استعارهای -که مقاومت در برابرش دشوار است- برای تکهتکه کردن دقیق اشعار گلیک. بعد از آنکه ابتلا به بیاشتهایی عصبی در نوجوانی او را از خط خارج کرد، گلیک اوایل دهه دوم زندگیاش را نه در دانشگاه، بلکه در جلسات روانکاوی طولانی گذارند. او در سال ۱۹۹۰ در «آرارات» نوشت: «یاد گرفتم که مثل یک روانپزشک گوش کنم.» این کتاب داستانهای خانوادگی را در صف مقدم قرار داد: صحنههای طولانی و تقریبا پرفراز و نشیب در شعرهایی مثل «راوی غیرقابل اعتماد» شاید مملو از خوانندگانی باشد که سالهای ابتدایی زندگی دشواری داشتند. «یک افسانه» در افسانه شاه سلیمان تجدید نظر میکند: «فرض کن / مادرت را ببینی / که بین دو دختر مردد است: / برای نجاتش چه میتوانی بکنی / جز اینکه خودت را نابود کنی؟»
این خود-مداقهگریها همچنان از شعرهای محبوب برخی خوانندگان باقی مانده است. با این حال برای بقیه دورخیزی به صدای رعدمانند «زنبق وحشی» (۱۹۹۳) بود که برنده جایزه پولیتزر شد. بیشتر مولفههای غزلهای این مجموعه گویندگانی غیرانسانیاند: گیاهان گلدار، خزه، درختان و خدا. شاعر با چنین نقابهایی از طرف کل آفرینش خطاب به خالق میگوید: «تو مرا ساختهای؛ باید مرا به یاد بیاوری» (گلبرگها و برگها پاسخدهندگان آسمانی خوبی مینمایند زیرا چرخه زندگیشان با هیچ انسانی در تناسب نیست.)
گلیک در اولین مجموعه نثر خود، «برهانها و نظریهها» (۱۹۹۴) نوشت سعی کرده هریک از کتابهایش نقاط مثبت و قدرت کتاب پیشین را کنار گذارد: او هرگز از مطالبهگری از خود دست نکشید. او که قدرتش را در غزل عارفانه، زندگینامه خودنوشت و تمثیلهای آرمانگرایانه تثبیت کرده بود، به سراغ حماسه و کمدی رفت. آثار بعدیاش –از مدولندز (۱۹۹۶) تا اَورنو (۲۰۰۶)- پیرامون زوال ازدواج، تلاش برای بازسازی زندگی در میانسالی و پیرامون سفرهای حماسی مسافران و وراثشان، از دانته تا تلماخوسِ هومر انسجام دارد.
تا این زمان او کاملا مشهور شده بود؛ با جایزه کتاب ملی، شغلی در دانشگاه ییل و بسیاری افتخارات دیگر. شاید اگر شاعر دیگری جای او بود به قیمت زیان رسیدن به شعر، بر فرصتهای عمومیاش تمرکز میکرد. گلیک از این فرصتها استفاده کرد، در رقابت شاعران جوان ییل قضاوت کرد و در سالهای ۲۰۰۳ و ۲۰۰۴ به عنوان مشاور ملکالشعرای ایالات متحده فعالیت کرد، اما در کنار اینها کانالهای جدیدی برای کار خود نیز پیدا کرد. «یک زندگی روستایی» (۲۰۰۹) در محیطی ساده و روستایی اتفاق میافتد که بیشباهت به شمال ایتالیا نیست، جایی که زارعین و صنعتگران عشق و اندوره دورانی بدون جاهطلبی را حفظ میکنند. «جوانان به شهر نقل مکان میکنند، اما دوباره برمیگردند. / به نظر من، اگر بمانی بهتر است، / اینگونه رویاها به تو آسیب نمیزنند.» آخرین کتاب شعر او «شبِ وفادار و شریف» (۲۰۱۴) –همچنین اولین کتاب او که شامل اشعار منثور زیادی است- زندگی یک نویسنده سالخورده ساختگی را دنبال میکند. از اوایل جوانی شروع میکند، وقتی «میتوانستم حرف بزنم و خوشحال بودم. / یا: میتوانستم حرف بزنم، بنابراین خوشحال بودم.» اما این خوشحالی نمیتواند باقی بماند: بالغ، «بر زمین سرد دراز کشیده و باد را تماشا میکند که صفحات را به هم میزند، نوشتهها و نانوشتهها را در هم میآمیزد، پایان در میان آنهاست.»
اشعار گلیک با حقایقی مواجه میشود که اغلب مردم و اکثر شاعران آن را انکار میکنند: اینکه اگر خوششانس باشیم پیری چطور به سراغمان میآید؛ اینکه چطور قولهایی میدهیم که نمیتوانیم به آنها عمل کنیم؛ اینکه ناامیدی چطور حتا در خوششانسترین آدمها رخنه میکند. او شاعری نیست که برای روحیه گرفتن کارهایش را بخوانید. با این حال، او شاعر خِرد است. و بیاناتش، تصمیماتش و نتیجهگیریهایش با پیش رفتنِ شعر ساخته و جابهجا میشوند: حتا تندترین ادعاها هم به چارچوبها و تقابلهای شاعرانه نیاز دارند. یک کتاب گلیک میتواند غریزی و در عین حال متفکرانه و سرشار از اندیشه، اراده و جان کلام باشد. اگر اولین موفقیتهای او بازتاب سیلویا پلات بود، آخرین کارهایش ورای شعر امریکایی مینماید و به سخاوت مالیخولیایی آنتوان چخوف و چشماندازهای مواج آلیس مونرو میرسد. هر شاعر از جایی میآید؛ هیچ شاعری برای همه ما سخن نمیگوید. اگرچه میتوان گفت خطوط ساده و دیدگاههای وسیع گلیک نشان از تجربیات معمول بسیاری از ما دارد: احساس فراموششدگی، احساس زیادی جوان یا زیاد پیر بودن، و گاهی عشق ورزیدن به زندگیای که مییابیم.
«تلسکوپ» از لوییز گلیک
لحظهای هست
بعد از آنکه چشمانت را به دوردست میدوزی
وقتی فراموش میکنی کجا هستی
زیرا به نظر میرسد جای دیگری زندگی کردهای
در سکوت آسمان شب.
از بودن در این جهان دست کشیدهای.
جای دیگری هستی،
جایی که زندگی انسان هیچ معنایی ندارد.
تو موجودی درون یک جسم نیستی.
تو وجود داری همانطور که ستارهها وجود دارند،
سهیم در سکون، در عظمت خود.
بعد دوباره در همین دنیایی.
شب، روی تپهای سرد،
تلسکوپ را از هم جدا میکنی.
بعد از آن میفهمی
این تصویر نیست که خطاست
بلکه نسبت خطاست.
دوباره میبینی که چقدر دور است
هرچیز از چیز دیگر.
-از مجموعه اَورنو
نظر شما